فرار انگوری
یکی از این روزهای گذشته با خاله پری نشسته بودیم ، بابایی هم داشت به حساب کتاب هاش رسیدگی میکرد. گفتیم یه میوه ای بخوریم. بد جوری دلمان خواست که انگور بخوریم...اما... تا به خودم به جنبم انگور یعنــــــــــــــــــــــــــــی خوشه به اون بزرگی خورده شد . باور نداری ببین ...